تو را در بدترین روزهای زندگی ام دیدم
زمانی که درهر طرفم صفر و بن بست
عمیق به چشم می خورد آدمها گنگ و مه آلود نچسب به نظر می رسیدند.
و من به طرز نا خوشایندی بین افسردگی دردناکم گیج گیج می خوردم .
رنجی مرا از درون می خورد. رنجی دائمی که جزئی از وجود من شده بود.
از صبح زود که از خواب بر می خاستم
آغاز جنگ و مبارزه روزمره من بین
موفقیت و ناکامی، رنج و خوشی بود.
تمام روز با همان حالت مسلط و مقتدری
که در سن16 سالگی به آن عادت کرده بودم
و لبخند مسلطی که دیگران را مغلوب می ساخت
تکرار و تکرار... و شبها...
وای که چقدر تنها و خسته و سرمازده بودم.
و ازاعماق وجودم نیازمند محبت و گرما و گرما و ... مرتب در انتظار چیزی.
شاید عشقی که حتی آن را نمی شناختم.